به نام خدا
یک جوان زیبا که همه روزه برای تماشای زیبایی خودش به کنار یک دریاچه می رفت آنچنان محو زیبایی خود می شد که یک روز داخل دریاچه افتاده و غرق گردید .در محلی که وی درون دریاچه سقوط کرده بود گلی رویید که آن را نارسیس "نرگس" نامیدند . وقتی نارسیس مرد ،"اوریادها" "خدایان جنگل ها "آمده و آن دریاچه ی آب شیرین را به یک حوضچه ی اشک های شور تبدیل کردند .
اوریادها پرسیدند :
-برای چه شما گریه می کنید ؟
دریاچه گفت:
-برای نارسیس گریه می کنم .
آنها ادامه داند :
آه گریه کردن شما برای نارسیس ،ما را نمی ترساند . در هر حال ،علیرغم همه چیز ها همیشه در پی وی در داخل جنگل روان بودیم ،و شما تنها کسی بودید که شاهد زیبایی او بودید .
دریاچه پرسید :
-مگرنارسیس زیبا بود ؟
اوریاد ها ،حیرت زده پاسخ دادند :
-چه کسی به جز شما می توانست این موضوع را بداند ؟چرا که در هر حال ،او در حاشیه ی تو،همه روزه می نشست.
و در یاچه برای مدتی به فکر فرو رفته و ساکت ماند و سرانجام گفت:
-من برای نارسیس گریه می کنم ،اما هرگز متوجه نشدم او زیبا بود .
من برای نارسیس گریه می کنم،چرا که هر وقت بر روی حاشیه ی من خم می شد ،من می توانستم در عمق چشمهایش ،زیبایی خودم را که در آنها انعکاس پیدا می کرد ببینم .